من هنوز به یاد دارم
که برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب واهمه داشت !
کاش فهمیده بودی …
به دنبال ویلچری هستم
برای روزگار
ظاهرا…
پایی برای راه آمدن با من ندارد………
گاهی آنقدراززندگی خسته میشوم
که فکرمیکنم عشق توهمی بیش نیست....
خنده صوتی لطیف...
وسکوت همه ی بغض های نترکیده،حرفهای ناگفته...و....
گاهی سخن گفتن دردت رابیشترمیکند...
وتومیمانی بازخم های کهنه بدون هیچ همدردی...
گفته اندهمدردهای امروزی هم،دردمیشوند....
سکوت که میکنی...همه گمان میکننددردی نیست...محکمترمیزنند...
گاهی...
گاهی سکوت درمان تمام دردهاست...
گونه های خیس وحرفهای نگفته...
دلنوشته ای ازهانیه
این روزها
که جرأت دیوانگی کم است،
بگذار باز هم به تو برگردم..
بگذار دست کم،
گاهی
تو را به خواب ببینم،
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار…
بگذریم!
این روزها،
خیلی برای گریه دلم تنگ است..
“قیصر امین پور?”
داداش فرزادم میگه *پاشوازپای کامپیوترنوبت منه*
اعتراض میکنم بهش میگم نه من رفتم لباساروازروطناب جم کردم3دقیقه طول کشید
فرزادبه فنارفت...هرکی پیداش کردبهم بگه تاکل سیستموتحویلش بدم
مَن از نَســــل لِـــــیلی ام…
مَن از جِنـــس شــــیرینَم…
مَن دُخــــــترم…
با تمام حساســـیت های دُخترانه ام…
با تَلنگری بارانـــی میشوم…
با جُـــــمله ای رام میشوم…
با کَلـــمه ای عــــــاشق میشوم…
با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم…
به راحَتی وابَــــــسته میشوم…
با پیــــــروزی به اُوج میرسم…
هنوز هم با عروسَـــــــکهایم حَرف میزنَم…
هنوزم هَم برایِشان لـــالـــایی میخوانَم…
من دُخـــــترم…
پُر از راز…
هرگز مرا نَخواهی دانِــــست…
هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی…
هرگز مرا نِمیفَــــهمی…
مَگر از نَـــــــسلم باشی…
مَگر از جِنــــسم باشی…
ایـن روزهـا،
بـا تـو،
بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم،
حـرف دارم…
امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف،
دلـم تـنـگ اسـت،
فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو…
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
»»احمد شاملو »»